گنجور

 
قاسم انوار

منت خدای را، که در اطوار ما و طین

در قید مال و جاه نشد جان نازنین

در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل

«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »

هرجا که بود حضرت حقست بود ماست

هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین

ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما

ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین

بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟

گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین

اکوان بر آستان جلال تو سر نهند

آن دم که برفشانی از حالت آستین

تا در میان رقص فنا جان فشان شویم

آن زلف را برافشان، ای شاه راستین

گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :

معنی رب جداست ز معنی عالمین

قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست

کاظهار عالمین شد و اقرار متقین