گنجور

 
قاسم انوار

مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر کردن

بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن

اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو

ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن

نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان

که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن

بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم

میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن

بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم

ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن

نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی

وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن

وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن

ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن

جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران

درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن

اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟

به یک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن