گنجور

 
قاسم انوار

مقررست و معین بحجت و برهان

که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان

هزار بار بگفتم، هزار بار هزار

که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران

نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش

بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »

بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار

محمدست امین و خداست دار امان

بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی

که عین آب حیاتست مشرب عرفان

دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس

هزار عقل بیک جو بمجلس مستان

بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:

که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان

بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد

چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟

بآشکار و نهان قاسمی گوید

که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان