مقررست و معین بحجت و برهان
که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران
نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »
بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار
محمدست امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی
که عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس
هزار عقل بیک جو بمجلس مستان
بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:
که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟
بآشکار و نهان قاسمی گوید
که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان