گنجور

 
قاسم انوار

ما که مستان خرابیم درین دیر مغان

غیر ازین دیر ندیدیم دگر دار امان

عقل از قصه مستان بشکایت آمد

گفتم: ای جان جهان، قصه مستان مستان

گر نکو بنگری، از دیده عرفان، بینی

عشق و معشوقه و عاشق همه جان اندر جان

در توفیق و هدایت همه عشق آمد، عشق

لیک کس را نگذارند درین در آسان

مفلسان ره عشقیم، که یک سر داریم

سر ببازیم بسودای تو، ای جان جهان

باده ای بخش بعشاق، که سرمستانند

همه در نعره و فریاد که: ای ساقی هان!

قاسمی، قصه درمان طلبی را بگذار

غیر ازین درد ندیدیم بعالم درمان