حیات تن ز جان آمد، حیات جان ز جان جان
زهی حکمت،زهی قدرت، زهی سلطان جاویدان!
چه محرومی؟ چه محجوبی؟ که اندر عالم خوبی
دلت نوری نمی بیند بغیر از عرصه امکان
گدایی کن ز هر جامی، که تا یابی سرانجامی
مگر وقتی بدست آری ز فیض مجلس مستان
تبرا کن ز ما و من، درآ در وادی ایمن
ببین روشن تر از روشن چراغ موسی عمران
بیا، ساقی، بده جامی، بفرما لطف و انعامی
بجان آمد دل تنگم ز دست عقل سرگردان
ز جام عشق حیرانم، سر از پا وا نمی دانم
زهی عشق و زهی مستی، زهی حیرت، زهی حیران!
بیا، قاسم اگر صافی، ز حکمت ها چه می لافی؟
حکیمان در ره جانان به برهانند سرگردان