گنجور

 
قاسم انوار

جانم بلب رسید ز غم، ساقی، الامان

جانم ز دست غم بیکی جرعه واستان

سر در گمست کار جهان، ساقیا، بیا

بر بانگ ارغنون بده آن جام ارغنوان

عالم چو بحر دان و بنی نوع آدمی

مرغاویان عشق درین بحر بی کران

یادت حیات داد دلم را و تازه کرد

مانند سرو در چمن و گل ببوستان

گر قصد خون ما کند آن ماه دل فروز

در پیش تیغ دوست رویم آستین فشان

بر عارض تو زلف پریشان کن، ای صنم

یک کام ما برآر، اگر سود، اگر زیان

کژمژ مرو و بتهمت مستی، که در طریق

ما را نشانهاست از آن شاه بی نشان

رویت چو خوب نیست حذر کن ز آینه

هان! تا خجل نباشی در روز امتحان

«یا غایة الامانی قلبی لدیکم »

قاسم ببوی مهر تو زنده است در جهان