گنجور

 
قاسم انوار

یار همسایه تو شد، دریاب

همه اینست «خیر ما فی الباب »

هستی خود ببین و دوست ببین

هم برین ختم گشت فصل خطاب

یک زمانم مجال می باید

قصه کهنه و شب مهتاب

یار ما دربدر، بما نزدیک

وقت از دست می رود، دریاب

بوی آن یار می رسد ز نسیم

«افتح الباب، ایها البواب »

توبه از عشق کرد زاهد شهر

از چنین توبه، توبه، یا تواب

بر دل و جان قاسمی بگشا

در وصل، ای مفتح الابواب