یار همسایه تو شد، دریاب
همه اینست «خیر ما فی الباب »
هستی خود ببین و دوست ببین
هم برین ختم گشت فصل خطاب
یک زمانم مجال می باید
قصه کهنه و شب مهتاب
یار ما دربدر، بما نزدیک
وقت از دست می رود، دریاب
بوی آن یار می رسد ز نسیم
«افتح الباب، ایها البواب »
توبه از عشق کرد زاهد شهر
از چنین توبه، توبه، یا تواب
بر دل و جان قاسمی بگشا
در وصل، ای مفتح الابواب