گنجور

 
قاسم انوار

دینار نمی خواهم، من عاشق دیدارم

اغیار نمی خواهم، من شیفته یارم

گویند که: در عشقش صد جان بجوی باشد

گر کار بجان آید، والله که خریدارم

فردا که قیامت بو، هرکس بر کس میشو

من جمله ترا دانم وز جمله ترا دارم

گویی: دل و جانت را پیوسته بما رو کن

حق عالم و علامست، پیوسته درین کارم

گویند که: منصوری، منصوری و مشهوری

از تندی اسرارم منصور زند دارم

با من بجفا گفتن در می نتوان سفتن

من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم

زان آتش گلناری، کز سبزه دمد بیرون

من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم

در خانه آب و گل، غافل منشین، ای دل

در خانه جان و دل، من خازن اسرارم

من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم

من حافظ اسرارم، من ساکن خمارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode