گنجور

 
قاسم انوار

بلبل آشفته حال، از سرمستی بنال

موسم هجران گذشت، نوبت وصلست و حال

بلبل شوریده دل، شور و شغب را بهل

جلوه گلزار بین، در گذر از قیل و قال

گر همگی آتشی، لیک بدو کی رسی؟

پای تو اندر وحل، عقل تو اندر محال

گل بمیان حجاب از همگان فارغست

حال برین صورتست، بلبل بیدل، بنال

عشق بفرخنده فال، داد بوجه کمال

شوق مرا لم یزل، حسن ترا لایزال

رحمت حق بر رحیم، فرض بود، ای سلیم

چونکه دلت شد جمیل، یار نماید جمال

قاسمی، افتاده باش، در طلبش ساده باش

کی رسی اندر وصال؟ تا نزنی پر و بال