گنجور

 
قاسم انوار

درد سری میدهد زحمت رنج خمار

زهد برون کن ز سر، ساقی جان را در آر

جان جهانرا طلب، ملک عیانرا طلب

جان جهان باقیست، ملک جهان مستعار

چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست

دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار

در صفت هر کسی رفت حکایت بسی

هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟

چند روی غافلی، بر سر آب و گلی؟

سر ز رقیبان بر، سر ز حبیبان بر آر

هر کس در گوشه ای، باشد با توشه ای

ما و فراق حبیب، خسته دل و سوگوار

هر دل و هر حالتی، دارد از آن راحتی

قاسمی و گوشه ای، درد دل بی قرار