گنجور

 
قاسم انوار

سرمایه سعادت ما در دیار بود

ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟

دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز

باجان آدمی بمثل آتشست و عود

رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد

جان را ز دست محنت ایام در ربود

بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما

تاجان بران جمال فشانیم زود زود

از حال عشق عقل ندانست شمه ای

خود را هزار بار بدین حالت آزمود

باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم

سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟

شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست

هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود