گنجور

 
قاسم انوار

مرا گر اندرون پر نار باشد

ز عشق آن بت دلدار باشد

دلم در عشق بگریزد قیامت

در آن وقتی که دارا دار باشد

زبون گردد ازین عشق جگر سوز

اگر خود حیدر کرار باشد

چو زلف و روی او بینند مستان

همه شب تا سحر زنهار باشد

مرا گر عقل، اگر جانست، اگر دل

فدای آن بت عیار باشد

نباشد دل زمانی از تو خالی

اگر در خرقه و زنار باشد

از آن شربت،که قاسم کرد ترکیب

مگر در کلبه عطار باشد

 
 
 
انوری

گر اندک صلتی بخشد امیرت

ازو بستان کزو بسیار باشد

عطای او بود چون ختنه کردن

که اندر عمر خود یکبار باشد

کمال‌الدین اسماعیل

بنزد خواجه رفتم بهر کاری

کزانم باز گفتن عار باشد

و لکن اقتضای روزگارست

که دانا را به نادان کار باشد

یکی مجهولکی پیش درش بود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه