گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قاسم انوار

نمی دانم چه افتادست قسمت از قدر ما را

کزین درگاه می رانند دایم دربدر ما را

ازین معنی چه دلشادم، قرین دولت افتادم

ازین معنی که شد همراه ماهی در سفر ما را

برو، ناصح، مده پندم، که با کس نیست پیوندم

که جز پیر مغان نبود درین ره راهبر ما را

برو، زاهد، مگو با ما حدیث توبه و تقوی

که اندر گوش جان ناید حدیث مختصر ما را

بچشم وحدت مطلق ندیدم روی جانان را

درین حالت نمیآید دو عالم در نظر ما را

ز بیم هجر می‌نالد جرس‌ها در بیابان‌ها

ز فریاد جرس معلوم گشتست اینقدر ما را

دل قاسم پریشان شد، که یار از دیده پنهان شد

درین فرقت رسد هر روز داغی بر جگر ما را

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

بابافغانی

نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را

که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را

اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما

همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را

همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم

[...]

فیاض لاهیجی

نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را

تو ای باد صبا هر جا که می‌خواهی ببر ما را

درین کشور کسی ما را به چیزی برنمی‌گیرد

به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را

چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد

[...]