گنجور

 
قاسم انوار

در ولای تو دلم حسن وفایی دارد

روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد

عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟

غالبا نیت انگیز بلایی دارد

دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید

من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟

هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو

بوستان دل من نشو و نمایی دارد

سخت ترسانم ازین هجر ولی شادانم

کز وصال تو دلم برگ و نوایی دارد

عشق مستست بخم خانه و می می نوشد

جام بر کف، همه را بانگ و صلایی دارد

دوست پرسید ز اصحاب که: قاسم چونست؟

با چنین پایه غم بی و سر پایی دارد