هزار شکر که سلطان عشق جان را داد
هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد
به پیش وصل تو از هجر دادها کردم
هزار شکر که سلطان وصل دادم داد
هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد
که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟
هزار سال من این ره به سر بپیمودم
که تا رسید مرا سر بر آستان مراد
بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو
که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد
مورز وصف تانی وکاوکاوی کن
که گنجهاست درین عرصه خراب آباد
بداد قاسم بیچاره جان شیرین را
بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این شعر از عشق و عشقورزی صحبت میکند و از اینکه چقدر سپاسگزار است که به وصال محبوبش دست یافته است. او تاکید میکند که با وجود سختیها و دوریهایی که تحمل کرده، در نهایت به آرزوی خود رسیده و در آستان محبوبش قرار گرفته است. همچنین به زیبایی و لطف عشق اشاره میکند و به هیچ چیز سطحی دیگر اهمیت نمیدهد، زیرا در عشق واقعی، عمق و اساس وجود دارد. در پایان، شاعر اشاره میکند که او حتی جان شیرینش را برای رسیدن به وصال محبوبش فدای عشق میکند.
هوش مصنوعی: به خاطر پیشکش کردن هزاران نعمت از عشق، از اینکه جانم را به من داده، شکرگزارم. این عشق به من هزاران فضیلت، هزاران زیبایی و قدرت بخشیده است.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه ارتباط با تو را از جداییام ناله و فریاد زدم، هزار بار شکرگزارم که تو مرا به وصال خود رساندی.
هوش مصنوعی: هوا و جو دیدار تو پر از زیبایی و دلنوازی است. چگونه ممکن است کسی که مهر و محبت چهرهات را نداشته باشد، خوشحال باشد؟
هوش مصنوعی: هزار سال است که من در این مسیر قدم میزنم و اکنون به هدف خود رسیدهام و سرم را بر درگاه آرزوهایم گذاشتهام.
هوش مصنوعی: به زیبایی و مهربانی دنیا فریب نخور، زیرا که ظاهری زیبا دارد اما اساس و بنیانی ندارد.
هوش مصنوعی: هر جا که هستی، با دقت و تیزبینی توجه کن که نعمتها و ثروتهای زیادی در این مکان خراب و غمانگیز وجود دارد.
هوش مصنوعی: قاسم بیچاره جان شیرینش را به خاطر آرزوی دیدن تو فدای میکند، هر چه که پیش بیاید!
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد
برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد
درست و راست کناد این مثل خدای ورا
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
[...]
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد
یمین دولت شاه زمانه با دل شاد
بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد
بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای
حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد
هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان
[...]
همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد
شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد
گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا
گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد
ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست
[...]
دگر نخواهم گفتن همی ثنا و غزل
که رفت یکسره بازار و قیمت سرواد
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.