گنجور

 
قاسم انوار

هزار شکر که سلطان عشق جان را داد

هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد

به پیش وصل تو از هجر دادها کردم

هزار شکر که سلطان وصل دادم داد

هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد

که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟

هزار سال من این ره به سر بپیمودم

که تا رسید مرا سر بر آستان مراد

بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو

که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد

مورز وصف تانی وکاوکاوی کن

که گنجهاست درین عرصه خراب آباد

بداد قاسم بیچاره جان شیرین را

بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode