گنجور

 
قاسم انوار

هزار شکر که سلطان عشق جان را داد

هزار مجد و معالی، هزار حسن و رشاد

به پیش وصل تو از هجر دادها کردم

هزار شکر که سلطان وصل دادم داد

هوای وصل تو جانبخش و دلنواز آمد

که باشد آنکه نباشد به مهر رویت شاد؟

هزار سال من این ره به سر بپیمودم

که تا رسید مرا سر بر آستان مراد

بحسن ولطف وامانی دهر غره مشو

که خانه ایست منقش، ولیک بی بنیاد

مورز وصف تانی وکاوکاوی کن

که گنجهاست درین عرصه خراب آباد

بداد قاسم بیچاره جان شیرین را

بآرزوی وصال تو، هر چه باداباد!

 
 
 
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه