قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت

بآستین ملامت ز آستان کمالت

دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد

بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت

بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان

مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت

سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی

مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت

بنیم شب که جهان مست خواب خوش بود،ای جان

من و نزاری و زاری، ندیم خیل خیالت

اگر نه عون تو باشد، چگونه راه برد دل؟

بآسمان هدایت ز آستان ضلالت

بروز حشر،که عرض گناه خسته دلانست

گناه قاسم مسکین بلطف تست حوالت