گنجور

 
قاسم انوار

بکوی عاشقان بت خانه ای هست

در آنجا دلبر جانانه ای هست

نمی داند کسی او را، ولیکن

بهر مجلس ازو افسانه ای هست

بپیش شمع رویش خور فرو رفت

که شمعش را چنین پروانه ای هست

مرا از زلف و خالش گشت معلوم

که هرجا دام باشد دانه ای هست

چو پیمان را شکستم، باز ساقی

کرم فرما، اگر پیمانه ای هست

چه کم از می، بدور چشم مستش؟

که در هر گوشه ای می خانه ای هست

سرشک قاسمی دریاست، در وی

برای طالبان دردانه ای هست

 
 
 
کمال خجندی

تو‌را در کوی جانان خانه‌ای هست

به هر کویی چو من دیوانه‌ای هست

بزن چوبش که دزد است آن سر زلف

به‌دست ار نیست چوبت شانه‌ای هست

منور شد ز رویت دیدهٔ دل نیز

[...]

جامی

به کوی عزلتم ویرانه ای هست

ز نقد وقت درویشانه ای هست

به دستم تا ز هستی دست شویم

ز خم نیستی پیمانه ای هست

مکن دورم که دارد ذوق دیگر

[...]

رضی‌الدین آرتیمانی

مرا در دل غم جانانه‌ای هست

درون کعبه‌ام بتخانه‌ای هست

ز لب مهر خموشی بر ندارم

که در زنجیر من دیوانه‌ای هست

خراباتم ز مسجد خوشتر آید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه