گنجور

 
قاسم انوار

همچو خورشید، که او را نظری با ما هست

یار ما را بحقیقت نظری با ما هست

همه ذرات برقصند، چه شورست آری؟

پرتو روی حبیب از همه رو، هرجا هست

زهد و ناموس گرم نیست،چه باشد؟ که مدام

در سویدای دلم آتش این سودا هست

زاهد از شیوه تقلید بجان منکر ماست

گرچه گوید که ازین شیوه نیم، اما هست

چند گویی که: دلت از غم عشقش خونست؟

باز جو، باری از اول، که دلی بر جا هست؟

دو جهان جمله سراسیمه عشقند، که عشق

ناگزیرست، که در عین همه اشیا هست

عشق بی فتنه و آشوب نباشد، قاسم

هرکجا سلطنت حسن بود غوغا هست