گنجور

 
قاسم انوار

ای بی خبران، مصلحت کار در آنست

جامی بکف آرید، که عالم گذرانست

هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز

سلطان زمینست و سلیمان زمانست

در مجلس عشاق همه شور و قیامت

در محفل زهاد همه امن و امانست

این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست

آن خواجه ندانست و نداند که ندانست

خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز

هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟

هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق

مرد همه بین آمد و شاه همه دانست

هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب

با دوست بگویید که: قاسم نگرانست