گنجور

 
قاسم انوار

ای ساقی جان بخش، که در جام تو جانست

پر کن قدح باده، که دل در خفقانست

آن سرو روان رفت بهر جای که دل داشت

جان و دل ما در پی آن سرو روانست

آن شاه دل افروز، که سرمایه حسنست

هرجا که روان شد دل و جانها نگرانست

دلها همه گلشن شد و جانها همه روشن

آن ماه دل افروز مگر شمع جهانست؟

دل خواست که با عشق برآید بتجلد

هرچند که کوشید، ولیکن نتوانست

جام دل ما را بشکست آن مه روشن

گر جام شکسته است، ولی دوست همانست

ساقی، بده آن جام وز شفقت نظری کن

قاسم گذرانست و جهان در گذرانست