ای بی خبران، مصلحت کار در آنست
جامی بکف آرید، که عالم گذرانست
هر کو قدحی خورد ازین خم دل افروز
سلطان زمینست و سلیمان زمانست
در مجلس عشاق همه شور و قیامت
در محفل زهاد همه امن و امانست
این نوبت شادیست، گه لطف و کرمهاست
آن خواجه ندانست و نداند که ندانست
خود با که توان گفت که آن ماه دل افروز
هم رهزن جان آمد و هم رهبر جانست؟
هرکس که ورا دید و بدانست بتحقیق
مرد همه بین آمد و شاه همه دانست
هرگه که ز من یاد کند آن گل سیراب
با دوست بگویید که: قاسم نگرانست