گنجور

 
قاسم انوار

امشب شب آدینه و فردا رمضانست

تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست

بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار

تن طالب نان آمد و جان طالب جانست

آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست

آزاده و حی نیست، که صید حدثانست

خرسند از آنست که بر سفره ارزاق

هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست

من بنده شوقم، که براقیست سبک رو

پروانه عشقست، ولی شمع جهانست

چون جمله تویی، غیر تو کس نیست بتحقیق

هر جان که شناسا شود این جا همه دانست

رعنایی تو چشم ترا کور ابد کرد

رو وسمه خر، ای دوست، که این سرمه گرانست

کوری تو شد مانع راه تو وگرنه

چون ماه شب چارده آن دوست عیانست

گر زانکه شراب از خم توحید کنی نوش

در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست