تاک شد زنجیر پایم تا کشیدم باده را
عاقبت از دست دادم دامن سجاده را
سایه می گوید بگوش نقش پا در هر قدم
هیچ کس دستی نگیرد بر زمین افتاده را
یار با آئینه می گوید ز روی التفات
ساده رویان دوست می دارند روی ساده را
هر که بود از می پرستان شد مرید من غنی
تا بر آب افکندم از دامان تر سجاده را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
[...]
قید هستی نیست مانع خاطرِ آزاده را
در دل مینا برون گردیست رنگ باده را
خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب
ظلمت و نور است یکسان تنبهغفلتداده را
ناتوانی مشقِ دَردی کن که در دیوان عشق
[...]
روزگار آسوده دارد، مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمیآید درِ بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق؟
چون کنم دور از خود این همزادهٔ آزاده را
خوش نمیآید به گوشم جز حدیثِ کودکان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.