جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم
ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟
نقطه قاف قناعت دانه من گشته است
بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را
زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را
صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر
دیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به تجلی عشق و زیباییهای زندگی اشاره میکند. او با نمادهای مختلفی چون سبو و می، به لذت و شادابی اشاره دارد و میگوید تا زمانی که زندگی در بدن ماست، باید از آن لذت ببریم و یکدیگر را یاری کنیم. شاعر به اهمیت قناعت و آشتی میان زهد و مستی پرداخته و به زیباییهای انسانی و عشق به آزادی اشاره میکند. در نهایت، او به این موضوع میپردازد که برای چه باید به خود سخت بگیریم و از زیباییهای زندگی غافل شویم.
هوش مصنوعی: من باده را بر روی عرش خود گذاشتم و برای رفتن به میخانه، دامن سجادهام را فرش کردم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی در وجود تو جاری است، مانند یک سبو از آن محافظت کن و به عاشقان باده و خوشی کمک کن.
هوش مصنوعی: این سخن را درخت سرو با صدای بلند بیان میکند، و از وجود آزادگان، لباس خود را جدا میکند.
هوش مصنوعی: در هر روز و شب از دل صاف و خالی از کدورت، غم و ناراحتی را کنار میزنم. ما چه کار میکردیم اگر مانند آیینه، پاک و بینقص بودیم؟
هوش مصنوعی: اندکی قناعت برای من به عنوان نقطهی نهایت خوشبختی و آسایش تبدیل شده است. به نظر میرسد مثل بال پرندهای افسانهای، بر من سایه افکنده و من به آن دست نیافتهام.
هوش مصنوعی: من زهد و ریا را با هم ترکیب کردهام و به عشق و شوقی که دارم، سجادهام را زیر دامن خم (شراب) قرار دادهام.
هوش مصنوعی: این ابرو مانند کمانی است که تیرش را به سوی هدف نشانه گرفته است. حالا چرا باید دل گشودهای را در دست داشته باشی و بیدلیل زخم بزند؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را
تخم خال عیب باشد این زمین ساده را
عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد
[...]
قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
در دل مینا برونگردیست رنگ باده را
خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا
ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
[...]
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.