گنجور

 
صائب تبریزی

جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را

فرش کردم در ره می دامن سجاده را

چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت

دستگیری کن می آشامان عاشق باده را

این سخن را سرو می گوید به آواز بلند

جامه از پیکر بروید مردم آزاده را

روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم

ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟

نقطه قاف قناعت دانه من گشته است

بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را

زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام

بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را

صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر

دیگر از بهر چه داری سینه بگشاده را؟