گنجور

 
غالب دهلوی

امشب آتشین‌رویی گرم ژندخوانی‌هاست

کز لبش نوا هر دم در شررفشانی‌هاست

تا در آب افتاده عکس قد دلجویش

چشمه همچو آیینه فارغ از روانی‌هاست

در کشاکش ضعفم نگسلد روان از تن

این که من نمی‌میرم هم ز ناتوانی‌هاست

از خمیدن پشتم روی بر قفا باشد

تا چه‌ها درین پیری حسرت جوانی‌هاست

کشته دل خویشم کز ستمگران یکسر

دید دلفریبی‌ها گفت مهربانی‌هاست

سوی من نگه دارد چین فگنده در ابرو

با گران‌رکابی‌ها خوش سبک‌عنانی‌هاست

دائم از سر خاکم رخ نهفته بگذشتن

هان و هان خدا دشمن این چه بدگمانی‌هاست

شوخیش در آیینه محو آن دهن دارد

چشم سحرپردازش باب نکته‌دانی‌هاست

با عدو عتابستی وز منش حجابستی

وه چه دلربایی‌ها هی چه جان‌ستانی‌هاست

با چنین تهیدستی بهره چه بود از هستی

کار ما ز سرمستی آستین‌فشانی‌هاست

ای که اندرین وادی مژده از هما دادی

بر سرم ز آزادی سایه را گرانی‌هاست

ذوق فکر غالب را برده ز انجمن بیرون

با ظهوری و صائب محو هم‌زبانی‌هاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode