گنجور

 
غالب دهلوی

سموم وادی امکان ز بس جگر تابست

گداز زهره خاکست هر کجا آبست

مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط

که پنبه سر مینای باده مهتابست

به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست

خدا نخواسته باشد به غیر همخوابست

ز وضع روزن دیوار می توان دانست

که چشم غمکده ما به راه سیلابست

ز ناله کار به اشک اوفتاده دل خون باد

ز شرم بی اثری ها فغان ما آبست

ز وهم نقش خیالی کشیده ای ور نه

وجود خلق چو عنقا به دهر نایابست

نگه ز شعله حسنت چه طرف بربندد

چنین که طاقت ما را بنا ز سیمابست

به عرض دعوی همطرحی تو خوبان را

نگه در آینه همچون خسی به گردابست

زمین ز نقش سم توسن تو ساغرزار

هوا ز گرد رهت شیشه می نابست

قوی فتاده چو نسبت ادب مجو غالب

ندیده ای که سوی قبله پشت محرابست

 
 
 
حکیم نزاری

دلم چو زلف پریشان دوست پر تاب است

ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابه‌ست

از آن زمان که بدیدم پر آب چشمانش

کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است

گزاف نیست ز سیلاب دیده گر گویم

[...]

امیرخسرو دهلوی

بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست

مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست

شب امید مرا روز روشنایی نیست

جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست

یکی ببین که دل من چگونه می سوزد

[...]

بیدل دهلوی

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست

خزان در برگریز آفتابست

زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن

چو شبنم صد هزار آیینه آبست

جنون ساغرپرست نرگس‌کیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه