گنجور

 
غالب دهلوی

از فرنگ آمده در شهر فراوان شده است

جرعه را دین عوض آرید می ارزان شده است

چشم بد دور چه خوش می تپم امشب که به روز

نفس سوخته در سینه پریشان شده است

در دلش جویی و در دیر و حرم نشناسی

تا چه رو داد که در زاویه پنهان شده است؟

لب گزد بیخود و با خود شکرآبی دارد

تا چه گفته ست که از گفته پشیمان شده است؟

داغم از مور و نظربازی شوقش به شکر

کش بود پویه بدان پای که مژگان شده است

گفتم البته ز من شاد به مردن گردی

گفت دشوار که مردن به تو آسان شده است

درد روغن به چراغ و کدر می به ایاغ

تا خود از شب چه به جا مانده که مهمان شده است؟

شاهد و می ز میان رفته و شادم به سخن

کشته ام بید در این باغ که ویران شده است

شهرتم گر به مثل مائده گردد بینی

که بر آن مائده خورشید نمکدان شده است

غالب آزرده سروشی ست که از مستی قرب

هم بدان وحی که آورده غزلخوان شده است