گنجور

 
غالب دهلوی

بس که درین داوری بی اثر افتاده است

اشک تو گویی مرا از نظر افتاده است

عکس تنش را در آب لرزه بود هم ز موج

بیم نگاه خودش کارگر افتاده است

ناله نداند که من شعله زیان می کنم

هر چه ز دل جسته است در جگر افتاده است

خاطر بلبل بجوی قطره شبنم مگوی

کز پسی گوش گل ناله تر افتاده است

هر چه ز سرمایه کاست در هوس افزوده ایم

هر چه ز اندیشه خاست در خطر افتاده است

از نگه سرخوشت کام تمنا کند

آینه ساده دل دیده ور افتاده است

او دلی از ما گداخت وین نفس گرم ساخت

ناله ما از نگاه شوختر افتاده است

خون هوس پیشگان خوش نبود ریختن

تیغ ادا پاره ای بدگهر افتاده است

رشک دهانت گذاشت غنچه گل چون شکفت

دید که از روی کار پرده برافتاده است

ده به فروماندگی داد فروماندگان

سایه در افتادگی وقف هر افتاده است

مستی دل دیده را محرم اسرار کرد

بیخودی پرده دار پرده در افتاده است

آن همه آزادگی وین همه دلدادگی

حیف که غالب ز خویش بی خبر افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode