گنجور

 
غالب دهلوی

منع ز صهبا چرا باده روان پرور است

خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است

پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون

گرچه بود در قدح اصل می از کوثر است

عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز

باده به پیران سری نیک به من در خور است

ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد

تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است

هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش

ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است

ای که ز نظاره حسن بتان مانعی

چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است

خسته یار خودم باغ و بهار خودم

هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است

صبح رسید از هوا مرغ همایون هما

گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است

گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من

بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است

ور به سوی جاوره می روی البته رو

سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است

نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر

آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است

خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر

آن که مهان را مه است آن که سران را سر است

ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان

محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است

آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد

خود کله از فرخی بر سر او افسر است

نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر

شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است

مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی

غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode