گنجور

 
غالب دهلوی

هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست

ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست

غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز دجله آب خورد

زحمت هیچ یک نداد راحت هیچ یک نخواست

جاه ز علم بی خبر علم ز جاه بی نیاز

هم محک تو زر ندید هم زر من محک نخواست

شحنه دهر بر ملا هر چه گرفت پس نداد

کاتب بخت در خفا هر چه نوشت حک نخواست

خون جگر به جای می مستی ما قدح نداشت

ناله دل، نوای نی رامش ما غچک نخواست

زاهد و ورزش سجود آه ز دعوی وجود

تا نزد اهرمن رهش بدرقه ملک نخواست

بحث و جدل به جای مان میکده جوی کاندر آن

کس نفس از جمل نزد کس سخن از فدک نخواست

گشته در انتظار پور دیده پیر ره سفید

در ره شوق همرهی دیده ز مردمک نخواست

حسن چه کام دل دهد چون طلب از حریف نیست؟

خست نگاه گر جگر خسته ز لب نمک نخواست

خرقه خوش ست در برم پرده چنین خشن خوش ست

عشق به خارخار غم پیرهنم تنک نخواست

رند هزار شیوه را طاعت حق گران نبود

لیک صنم به سجده در ناصیه مشترک نخواست

سهل شمرد و سرسری تا تو ز عجز نشمری

غالب اگر به داوری داد خود از فلک نخواست