گنجور

 
غالب دهلوی

چون زبان‌ها لال و جان‌ها پر ز غوغا کرده‌ای

بایدت از خویش پرسید آنچه با ما کرده‌ای

گر نه‌ای مشتاق عرض دستگاه حسن خویش

جان فدایت دیده را بهر چه بینا کرده‌ای؟

هفت دوزخ در نهاد شرمساری مضمرست

انتقام است این که با مجرم مدارا کرده‌ای

صد گشاد آن را که هم امروز رخ بنموده‌ای

مژده باد آن را که محو ذوق فردا کرده‌ای

خوبرویان چون مذاق خوی ترکان داشتند

آفرینش را بر ایشان خوان یغما کرده‌ای

خستگان را دل به پرسش‌های پنهان برده‌ای

با درستان گر نوازش‌های پیدا کرده‌ای

چشمه نوش است از زهر عتابت کام جان

تلخی می در مذاق ما گوارا کرده‌ای

ذره‌ای را روشناس صد بیابان گفته‌ای

قطره‌ای را آشنای هفت دریا کرده‌ای

دجله می‌جوشد همانا دیده‌ها جویای تست

شعله می‌بالد مگر در سینه‌ها جا کرده‌ای؟

جلوه و نظاره پنداری که از یک گوهرست

خویش را در پرده خلقی تماشا کرده‌ای

چاره در سنگ و گیاه و رنج با جاندار بود

پیش از آن کاین دررسد آن را مهیا کرده‌ای

دیده می‌گرید، زبان می‌نالد و دل می‌تپد

عقده‌ها از کار غالب سر به سر وا کرده‌ای