شبهای غم که چهره به خوناب شستهایم
از دیده نقش وسوسه خواب شستهایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شستهایم
زاهد خوش است صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شستهایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شستهایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کردهایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شستهایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شستهایم
بیدست و پا به بحر توکل فتادهایم
از خویش گرد زحمت اسباب شستهایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشتهایم
خون از جبین و دست ز قصاب شستهایم
غالب رسیدهایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شستهایم