گنجور

 
غالب دهلوی

بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم

پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟

با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست

هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم

جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم

تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم

بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست

کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم

مردم و بر من نبخشود و کنون باز از هوس

امتحان تازه می خواهم که در کارش کنم

راحت خود جستم و رنج فراوان یافتم

مژده دشمن را اگر جهدی در آزارش کنم

در غمش عمری به سر بردم ز دعوی شرم نیست

فرصتی کو کز وفای خود خبردارش کنم

اختلاط شبنم و خورشید تابان دیده ام

جرأتی باید که عرض شوق دیدارش کنم

تا بیاگاهانمت از ناتوانیهای خویش

طاقت یک خلق باید صرف اظهارش کنم

نکته هایش بی دهن می ریزد از لب غالبا

بی زبان گردم که شرح لطف گفتارش کنم