گنجور

 
غالب دهلوی

در وصل دل آزاری اغیار ندانم

دانند که من دیده ز دیدار ندانم

طعنم نسزد مرگ ز هجران نشناسم

رشکم نگزد خویشتن از یار ندانم

پرسد سبب بیخودی از مهر و من از بیم

در عذر به خون غلتم و گفتار ندانم

بوسم به خیالش لب و چون تازه کند جور

از سادگیش بی سبب آزار ندانم

هر خون که فشاند مژه در دل فتدم باز

خود را به غم دوست زیانکار ندانم

آویزش جعد از ته چادر بردم دل

آشفتگی طره به دستار ندانم

بوی جگرم می دهد از خون سر هر خار

شد پای که در راه وی افگار ندانم

زخم جگرم بخیه و مرهم نپسندم

موج گهرم جنبش و رفتار ندانم

نقد خردم سکه سلطان نپذیرم

جنس هنرم گرمی بازار ندانم

غالب نبود کوتهی از دوست همانا

زان سان دهدم کام که بسیار ندانم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

امروز چنانم که خر از بار ندانم

امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد

با یار چنانم که خود از یار ندانم

دی باده مرا برد ز مستی به در یار

[...]

نظیری نیشابوری

من روز ره خانه خمار ندانم

مستی و طرب جز به شب تار ندانم

مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم

من قافله و قافله سالار ندانم

پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه