گنجور

 
غالب دهلوی

ز من حذر نکنی گر لباس دین دارم

نهفته کافرم و بت در آستین دارم

زمردین نبود خاتم گدا دریاب

که خود چه زهر بود کان ته نگین دارم

اگر به طالع من سوخت خرمنم چه عجب؟

عجب ز قسمت یک شهر خوشه چین دارم

نشسته ام به گدایی به شاهراه و هنوز

هزار دزد به هر گوشه در کمین دارم

ز وعده دوزخیان را فزون نیازارند

توقعی عجب از آه آتشین دارم

ترا نگفتم اگر جان و عمر معذورم

که من وفای تو با خویشتن یقین دارم

به مطلعم بود آهنگ زله بندی مدح

ز قحط ذوق غزل خویش را برین دارم

طلوع قافیه در مطلع از جبین دارم

به ذکر سجده شه حرف دلنشین دارم

علی عالی اعلی که در طواف درش

خرام بر فلک و پای بر زمین دارم

از آنچه بر لب او رفته در شفاعت من

فسانه ای به لب جوی انگبین دارم

به دشمنان ز خلاف و به دوستان ز حسد

به حکم مهر تو با روزگار کین دارم

به کوثر از تو کرا ظرف بیش قسمت بیش

به باده خوی کنم عقل دوربین دارم

جواب خواجه نظیری نوشته ام غالب

«خطا نوشته ام و چشم آفرین دارم »