گنجور

 
نظیری نیشابوری

همیشه گریه تلخی در آستین دارم

به نرخ زهر فروشم گر انگبین دارم

به باد و برقم از احوال خویش در گفتار

که ابر در گذر و تخم در زمین دارم

کسی که خانه به همسایگی من گیرد

مدام خوش دلش از ناله حزین دارم

نه با گلم نظری نی به صوتم آهنگی است

شکسته بالم و صیاد در کمین دارم

مرا به ساده دلی های من توان بخشید

خطا نموده ام و چشم آفرین دارم

دلم رفیق سمندر مزاج می طلبد

سموم غیرت وادی آتشین دارم

ز دیر تا بت و بتخانه می برد عشقم

خجالت از رخ مردان راه دین دارم

به دست هر که فتد جرعه ای حیف منست

ندیم میکده ام دل چرا غمین دارم

سرم به کار «نظیری » فرو نمی آید

که داغ بندگی عشق بر جبین دارم