گنجور

 
صائب تبریزی

ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش

گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش

لب میگون او را نیست وقت خط برآوردن

ز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابش

ز خواب ناز گفتم چشم اورا خط برانگیزد

ندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابش

ندیده حسن خود را، کس حریف اونمی گردد

نگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش !

اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را

عجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابش

زسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیرون

نگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابش

بغیر از خود پرستی طاعتی ازوی نمی آید

خودآرایی که باشد خانه آیینه محرابش

به زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داند

که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابش

تمنای رهایی دارم از دریای خونخواری

که چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابش

ز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائب

مگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش

 
 
 
اوحدی

دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش

مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی

که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش

کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد

[...]

بابافغانی

دل از عیش جهان کندیم و ذوق بادهٔ نابش

نمی‌ارزد به ظلم شحنهٔ شب گشت مهتابش

دلی کز روشنی هر ذره‌اش صد شب‌چراغ ارزد

چرا بهر شراب تلخ اندازم به غرقابش

چه شکر بخت خود گویم چو دیدم بر قرار اینجا

[...]

صائب تبریزی

یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش

مگر خط می کند بیهوشدارو درمی نابش ؟

کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی

که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش

چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی

[...]

بیدل دهلوی

جوانی سوخت پیری چند بنشاند به مهتابش

نبرد این شعله را خوابی‌ که خاکستر زند آبش

هوای ‌کعبهٔ تحقیق داری ساز تسلیمی

سجود بسمل اینجا در خم بال است محرابش

به جرأت بر میا، سامان جمعیت غنیمت‌دان

[...]

حزین لاهیجی

نمی بینم به مسجد رونق، از دلمرده اصحابش

همان به، شیشهٔ می را کنم قندیل محرابش

بر آن نازک بدن، دل در برم چون بید می لرزد

پرستاران کنند از برگ گل، گر بستر خوابش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه