گنجور

 
قاآنی

ای داور آفاق که از فرط سخاوت

بر خوان نوالت دو جهان ماحضر آید

چون خانهٔ زنبور مر آن کاخ مسدّس

با وسعت کاخ کرمت مختصر آید

تنها نه ترا مژدهٔ فتح آمده امروز

هر روز ز نو مژدهٔ فتح دگر آید

انگیخت عدویت شَرَر فتنه و غافل

کش عمر به کوتاهی عمرر شرر آید

آمد ز در مهر و به کین رفت ولیکن

زان ره که به پا رفت دگر ره به سر آید

عفو تو ز آغاز امان داد مر او را

تا مایهٔ آسایش خیل بشر آید

عدل تو نمی‌خواست که آن دزد خطاکار

از عفو تو ایمن ز بلا و خطر آید

می‌خواست دگرباره زند نوبت طغیان

تا باز بر او کیفری از بد بتر آید

خصم تو چنان کرد که عدل تو همی‌خواست

تا باز سزاوار زیان و ضرر آید

حالی ز میان رفت و به کین تو کمر بست

غافل که ورا سیل بلا تا کمر آید

از حیله به جیش تو رسانید گزندی

پنداشت که آن حیله بلا را سپر آید

غافل که چو شد پی‌سپر وادی نیرنگ

در وادی نیرنگ اجل پی‌سپر آید

انگیخت ز خود همچو چنار آتش و غافل

کز شعلهٔ آن آتش بی‌برگ و بر آید

بر شمع چو پروانه بزد خویش و ندانست

کز شمع چو پروانهٔ بی‌بال و پر آید

فرداست که در جشم‌عدو چشمهٔ خورشید

از مردمک چشم‌ بتان تیره‌تر آید

فرداست که در دشت وغا تیر خدنگت

بدخواه ترا بر رک جان نیشتر آید

فرداست که در شأن تو از عالم بالا

آیات ظفر بیشتر از پیشتر آید

گفتند ازین پیش بهم بیهده گویان

در پارس نه جز تنگ قماش و شکر آید

از فارسیان فتنه و آشوب نیزد

زی پارس سپه از حشر در حشر آید

هرکس که به شیراز درآید ز پی جنگ

گویی به مثل بر سر گنج گهر آید

زین مشت طرب پیشهٔ نازک تن عیاش

کی سختی ارباب وغا در نظر آید

هر گوش که نشنید به جز زمزمهٔ چنگ

شک نیست که از دمدمهٔ کوس کر آید

بخت تو چنین کردکه تا خلق بداند

کز فارسیان نیزگهی شور و شر آید

تنها نه ز بنگاله بدینجا شکر آرند

گه جای شکر حادثهٔ جان ‌شکر آید

تنها نه همین تنگ طبرزد رسد از مصر

گه در عوض تنگ طبرزد تبر آید

تنها نه همین گندم و جو روید ازین ملک

تنها نه همین حاصل آن سیم و زر آید

گه صارم و خنجر هم از آن ملک بروید

گه جوشن و مغفر هم ازآن ملک برآید

تنها نه مطر بارد میغش به بهاران

کز میغ گهی تیر به جای مطر آید

تنها نه به صحراش غزالست خرامان

گاهی هم از آن بیشه برون شیر نر آید

القصه کسی جز تو نیارد که درین عهد

از عهدهٔ یک‌روزهٔ این ملک برآید

نه هرکه ز همدوشی قدر تو زند لاف

فی‌الحال مؤید ز قضا و قدر آید

نه هرکه نهاد پای بر اورنگ شود شاه

نه هرکه به سر تاج نهد تاجور آید

بد کن به عدو دادگر تا بتوانی

نیکست هرآن بد که به بیدادگر آید

تا هست‌ جهان ‌صیت‌ تو چون پرتو خورشید

هر روز در اطراف جهان مشتهر آید