گنجور

 
سیدای نسفی

نام و نشان به دهر ز اهل کرم نماند

رقت از محیط گوهر و در ابر نم نماند

از مردم زمانه مروت وداع کرد

با اهل روزگار به غیر از ستم نماند

از باد صبح غنچه دل وا نمی شود

فیضی که بود در نفس صبحدم نماند

دریادلان شدندهمه آه بر جگر

در چشم ابر گریه و در بحر نم نماند

ای کاسه گدا چه صدا می کنی بلند

آوازه کرم به لب جام جم نماند

بر روی سایلان در امید بسته شد

از بس که در بساط کریمان کرم نماند

در کشور وجود ندیدیم اهل جود

زین جنس هم به قافله های عدم نماند

از شعر و شاعری ترسیدم به آرزو

دلبستگی مرا به دوات و قلم نماند

باد خزان رسید و چمن را به باد داد

بر دوش سرو جامه برگ کرم نماند

امروز سیدا اثر از اهل جود نیست

رفتند آنچنان که نشان قدم نماند