گنجور

 
قاآنی

مگر شرمنده از تیغ شه و ابروی جانان شد

که امشب ماه عید اندر نقاب ابر پنهان شد

و یا ابراز پی ایثار بزم جشن عید شه

به‌رغم سیم ماه نو ز باران ‌گوهرافشان شد

و یا بهر مبارک‌باد عید از عالم بالا

نزول رحمت حق شامل احوال سلطان شد

حس شاه غضنفرفر که خا‌ک نعل شبرنگش

طراز افسر فغفور و زیب تاج خاقان شد

قضا امری که رایش مظهر خورشید و ماه آمد

قدرقدری‌که‌طبعش‌ مخزن انعام و احسان شد

جهان داور جهانداری‌ که از معماری عدلش

سرای امن‌گشت آباد وکاخ فتنه ویران شد

به میزان سعادت هم ترازو گشت با تختش

از آنرو منزل ناهید اندر برج میزان شد

گرایان می‌نشد دست تطاول بر گریبانی

از آنرو کامن با دوران او دست و گریبان شد

ز انصافش چنان رسم ستم برخاست ازگیتی

که با شیر ژیان بن‌گاه آهو در نیستان شد

مگرمی خواست کردن آشنا در بحر خون تیغش

که همچون مردم آبی ز پا تا فرق عریان شد

حسامش ‌حامی ‌دینست ‌و زینم‌ بس‌ شگفت آید

که ‌همچون ‌کافر حربی‌ به‌ خون‌ خلق‌ عطشان شد

برابرکی شود با ابر دست راد او عمان

که ‌از هر قطره‌اش زاینده صد دریای عمان شد

نظر بر عفو شه دارند زین پس صالح و طالح

که لطف و قهر خسرو ناسخ فردوس و نیران شد

بریدی بادپاکوتا به ملک زاوه بشتابد

سراید بدسگال شاه را کز اهل طغیان شد

که ای ازکید اهریمن زنخ پیچیده از فرمان

چه شد کاخر روانت غرقهٔ دریای خذلان شد

چرا ‌پیچیدی از فرهان شاهی سکه فرمانش

روان در نه سپهر و شش جهات و چار ارکان شد

تو از کابل خدا افزون نیی‌ کز کینه لشکرکش

زهند وقندهار و سند و لاهور و سجستان شد

دمان با چل هزار افغان آتش‌خوی آهن‌دل

که ‌هر یک ‌لاشهٔ ‌بیجان‌شان ‌همدست دستان شد

به ناپاک اعتقاد خویش ‌کز نیرنگ قیر آگین

به عزم رزم‌شاه و ترکتاز ملک ایران شد

سرانجام از هراس غازیان شاه شیر اوژن

گریزان از در دست و غار و تابملتان شد

هم از خوارزم‌شه برتر نیی ‌کز کین سپاه ‌آرا

ز مرو و اندخود و قندز و بلخ‌ و شبرقان‌ شد

روان با سی‌ هزار اهرن منش عفریت جادوگر

به عزم رزم‌ شاه و فتح اقلیم خراسان شد

سرانجام آن‌هم‌از آسیب‌مال‌و جان‌و تاج و سر

گریزان چون ‌گراز از بیم شیر نر گرازان شد

چگو‌یم‌چو‌ن‌تو خو‌د زین ‌پیش‌دیدستی‌و می‌‌دانی

که ‌از الماس‌گون ‌تیغش ‌جهان کوه بدخشان شد

مگر این نی همان شهزاده کاندر بند قهر او

تنت همچون برهمن بستهٔ زنجیر رهبان شد

مگر این نی‌همان‌شاهی که اندر دشت کافردژ

ز سهم ‌سهم ‌خونریزش به‌ چرخ‌ افغان افغان شد

مگر این ن‌ی هم‌ان‌گردنکش‌ی‌کز تیشهٔ قهرش

برابر با زمین بنیان بام و بوم ملان شد

مگر این نی همان پیل پلنگ‌آویز شیرافکن

که‌از صد میل‌پیل از صدمهٔ‌ گرزش گریزان شد

مگر این نی همان ارغنده شبر بیشهٔ مردی

که‌اندر بیشه‌شیر ازبیم‌شمشیرش‌هراسان شد

مگر این ‌نی ‌همان ‌اسب افکنی ‌کز گرد شبرنگش

هوای پهنهٔ هیجا فضای بربرستان شد

مگر این ‌نی ‌همان ‌خاور خداوندی‌ که ‌فوجش را

غنیمت از دیار خاوران تا ملک ختلان شد

مگر نی ‌این‌ همان‌ گیتی ‌کنارنگی که خصمش را

هزیمت از دیار روس تا مرز کلوران شد

مگر این نی همال جمشید افرنگی که جیشش‌ را

به مفتاح ظفر مفتوح هفت اقلیم دوران شد

مگر این نی همان کیخسروی کاسفندیارآسا

ز ایران لشکرآرا از پی تاراج توران شد

شها افسرستانا تاج‌بخشا مملکت‌گیرا

تویی ‌کز تابش رایت خجل خورشد تابان شد

ز بس طوفان خون آورد شمشیر جهانسوزت

ز خاطر باستان را داستان نوح و طوفان شد

چنان شد بی‌نیاز از جود دشت آز در عالم

که‌در چشم ‌مساکین سنگ و گوهر هر ‌دو یکسان شد

زمین ملک از طراحی دهقان عدل تو

طراز خانهٔ ارژنگ و زیب باغ رضوان شد

بدانسان آمد آباد از ازل ملک وسیم تو

که هر چیز اندرو پیدا بغیر از نام پایان شد

عدو آشفته زلف پر خمت را خواب دید آنگه

به‌صد آشفتگی‌بیدار از آن خواب پریشان شد

شراری در جهان جست از تف تیغ شرربارت

هویدا آنگه از خاکسترش الوند و ثهلان شد

بقای جاودانی ملک را بخشد جهانسوزت

به‌ظلمات نیام از آن نهان چون آب حیوان شد

الا تا مردمان‌گویند فتح قلعهٔ خیبر

به عون بازوی‌کشورگشای شیر یزدان شد

چنان ‌مفتوح ‌گردد ملک خصم از تیغ و بازویت

که‌گوید هرکسی زه‌زه عجب فتح‌نمایان شد

 
 
 
امیر معزی

ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد

همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد

توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین

اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد

حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیر معزی
فضولی

بتحریک هوا برگ رزان در باغ ریزان شد

بهر سو صفحه بهر خط سبزه زر افشان شد

بموج گلشن و برگ درخت از گردباد غم

نشسته بود گردی سر بسر شسته بباران شد

مگر باد از بهار آورد پیغامی که شاخ گل

[...]

فصیحی هروی

تنم از داغ حسرت رشک آتشگاه گبران شد

ز فیض نوبهار غم سرا‌پایم گلستان شد

به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم

نظر در دیده‌ام اشک و نفس در سینه طوفان شد

به یاد گلرخی شب با حریفان می‌زدم ساغر

[...]

صائب تبریزی

رگ جانها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد

لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد

خط سبزی برون آورد لعل آبدار او

که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد

در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

سراپای وجودم، بسکه گم در عشق جانان شد

نگه در اشک من، چون رشته در تسبیح پنهان شد

چنان گردیده جا تنگ از هجوم گریه در چشمم

که نتواند شب هجران او، خوابم پریشان شد

بفکر این و آن، عمر گرامی رفت از دستم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه