گنجور

 
قاآنی

باد نوروزی شمیم عطر جان می‌آورد

در چمن ‌از مشک چین صد کاروان می‌آورد

رستم عید از برای چشم‌ کاووس بهار

نوشدارو از دل دیو خزان می‌آورد

با منوچهر صبا زی آفریدون ربیع

فتح‌نامهٔ سلم دی از خاوران می‌آورد

بهر دفع بیور اسب دی ‌گلستان ‌کاوه را

ازگل سوری درفش کاویان می‌آورد

رستم اردیبهشتی مژده نزد طوس عید

از هلاک اشکبوس مهرگان می‌آورد

بهر ناو‌ررد فرامرز خریف اینک سپهر

ازکمان بهمنی تیر وکمان می‌آورد

یا پیام‌کشتن دارای دی را باد صبح

در بر اسکندر صاحبقران می‌آورد

یا شماساس خزان را قارن اردیبهشت

دستگیر از نیزهٔ آتش‌فشان می‌آورد

یا نوید قتل ‌کرم هفتواد دی نستیم

در چمن چون اردشیر بابکان می‌آورد

یاگروی فصل دی را بر فراز تل خاک

گیو فروردین به خواری موکشان می‌آورد

نف نامیرا نگرکاینک به استمداد باد

نقش ها از پرده‌ در سلک عیان می‌آورد

خواهران لاله و گل را ز هفت اندام خاک

همچو رویین‌تن ز راه هفتخوان می‌آورد

خندهٔ‌ گل راست باعث‌‌ گریهٔ ابر ای ‌شگفت

کاشک چشم او خواص زعفران می‌آورد

نفس‌نامی‌ خودنسودی نیست بل اهتو خوشیست‌

صنعها بین تا ز هر حرفت چسان می‌آورد

‌گاه بر مانند نسّاجان پرند از نسترن

در سمن دیبا و درگل پرنیان می‌آورد

گاه بر هنجار صرافان زر و دینار چند

ازگُل خیری به بازار جهان می‌آورد

از سنان لاله‌کاه از بید برگ برگ بید

صنعت پولادسازی در میان می‌آورد

مطلعی از مطلع طبعم برآمدکز فروغ

مهر را در چادر کحلی نهان می‌آورد

ساقی ما تا شراب ارغوان می‌آورد

بزم را آزرم گلگشت جنان می‌آورد

جام‌ کیخسرو پر از خون سیاووشان‌ کند

در دل الماس یاقوت روان می‌آورد

قصد اسکندر هم ظلمات بُد نی آب خضر

طبع رمزی زین سخن را در بیان می‌آورد

خود نمی‌دانست اسکندر مگر کاندر شراب

هست تاثیری‌که عمر جاودان می‌آورد

از دل صاف صراحی در تن تابنده جام

دست ساقی مایهٔ روح روان می‌آورد

دست‌افشان‌پای‌کوبان‌هروشاقی ساده‌روی

رو به سوی درگه پیر مغان می‌آورد

خلق را جشنی دگرگونست‌گویا نوبهار

از شمیم عطر گلشان شادمان می‌آورد

یا نسیم صبحگاهی مژدگانی نزد خلق

از نزول موکب شاه جهان می‌آورد

قهرمان ملک جمشیدی بهادرشه حسن‌

آنکه‌ کیوان را به درگه پاسبان می‌آورد

آن‌ شهنشاهی ‌که ‌هرشام ‌و سحر ازروی شوق

سجده‌ بر خاک رهش هفت آسمان می‌آورد

.آنکه یک ‌رشح‌ کف او آشکارا صدهزار

گنج باد آورد و گنج شایگان می ‌آو‌رد

هر که را الطاف او تاج شرف بر سر نهاد

روزگارش‌ کامکار وکامران می‌آورد

هرچه جز نقش وجود اوست نقاش قضا

بر سبیل آزمون و امتحان می‌آورد

هیچ دانی با عدو تیغ جهان‌سوزش چه‌کرد

آنچه بر سرکشت را برق یمان می‌آوررد

تا به دیوان جهان نامش رقم ‌کرد آسمان

نام دستان را که اندر داستان می‌آورد

رفعت ‌کاخ جلالش در سه ایوان دماغ

کاردانان یقین را در گمان می‌آورد

نصرت و فیروزی‌ و فتح ‌و ظفر را روزگار

با رکاب شرکت او همعنان می‌آورد

حسرت دست‌گهربارش مزاج ابر را

با خواص‌ ذاتی طبع دخان می‌آورد

فرهٔ دیهم داراییش هردم صد شکست

بر شکوه افسر شاه اردوان می‌آورد

خصم با وی چون ستیزد خرسواری ازکجا

تاب ناورد سوار سیستان می‌آورد

مور کز سستی نیارد پرّ کاهی برکشید

کی‌گزندی بر تن شیر ژیان می‌آورد

یا طنین پشهٔ لاغرکه هیچش زور نیست

کی خلل بر خاطر پیل دمان می‌آورد

نی‌گرفتم از در طوسست آسیب ازکجا

بر تن و بازوی سام پهلوان می‌آورد

کهترین‌ کریاس دار بارگاه حشتمتش‌

از جلالت پا به فرق فرقدان می‌آورد

گردش گردون به ‌گردش کی رسد هر گه او

در جهان رخش عزیمت را جهان می‌آورد

لرزه اندر پیکر هفت آسمان افتد ز بیم

چون به هیجا دست بر گرز گران می‌آ‌ورد

دفتر شاهان پیشین را بشوید اندر آب

هرکجاکافاق نامش بر زبان می‌آورد

ای شهنشاهی‌ که از تاثیر دولت روزگار

صعوه را از چنگل باز آشیان می‌آورد

گر ز فرمانت فلک‌ گردن‌کشد برگردنش

دست دوران ی‌الهنگ ازککشان م‌ی‌آورد

روزگار از ازدواج چار مام و هفت باب

با کفت طفل عطا را توأمان می‌آورد

نیست جز تاثیر تابان نجم بختت هرچه را

لاب ز اسطرلاب و رمز اردجان می‌آورد

معجز تأثیر انفاس تو در تسخیر ملک

از دم عیسی روح‌الله نشان می‌آورد

موسی شخص تو فرعون حوادث را ستوه

از ظهور معجز کلک و بنان می‌آورد

مر قضا را در نظام حل و عقد روزگار

هرچه‌ویی اینچنین او آنچنان می‌آه‌ررد

آ‌سمان جز مهر وکینت ننگرد سرمایه‌ای

آشکارا هرچه از سود و زیان می‌آورد

چون فلک صاحبقرانی چون ترا نارد پدید

زان سبب آسوده‌ات از هر قران می‌آورد

شاد زی شاها که دایم بر وجودت عقل پیر

مژده‌ها از جانب بخت جوان می‌آورد

سوی قاآنی ز روی مرحمت چشمی فکن

کز در معنی نثارت هر زمان می‌آ‌ررد

گرچه‌ نظمش‌ نیست‌ نظمی ‌کش توانستی شنعد

زانکه طبعش آسمان و ریسمان می‌آورد

لیک چون هموار در مدح تو می‌راند سخن

روزگارش هر دو عالم رایگان می‌آورد

روح پاک افضل‌الدینش به دست نیک‌باد

تهنیت هر دم ز خاک شیروان می‌آورد

روز و ماه و سالیان درد و غم و رنجت مباد

تا که دوران روز و ماه و سالیان می‌آو‌ررد