گنجور

 
قاآنی

گرفت عرصهٔ‌گیتی شمیم عنبر ناب

زگرد خاک سرکوی میرعرش‌ جناب

وکیل ملک ملک مهتری ‌که فُلک فلک

به بحر همت او چون سفینه درگرداب

بزرگ ‌همت وکوچک‌دلی‌که دست و دلش

یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب

بهادری ‌که ز تف شرار شمشیری

بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب

سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش

به‌ کام افعی‌ گیرد مزاج شهد لعاب

به خدمت ملک آن ملک‌بخش ‌کشورگیر

سحرگهان به من از روی لطف‌کرد خطاب

خجسته تهنیتی‌گوی عید اضحی را

که تا به‌گوش نیایش نیوشی از احباب

جواب دادمش ای آنکه رای عالی تو

بود معاینه چون آفتاب عالمتاب

دو روز پیش که پهلوی استراحت من

نسوده است ز دلخستگی به بستر خواب

ز گرد راه چنانم‌ که تل خاک شود

گرم به سخره‌کسی افکند به دجلهٔ آب

مرا ز بستن نظم این زمان همان عجز ست

که صعوه را و شکار تدزو و صید عقاب

به خشم رفت و بر ابرو فکند چین و گشود

دو بُسدگهرانگیز را ز روی عتاب

که عذر بیهده تاکی همینت عذر بس است

که عجز طبع فکندست مر تو را به عذاب

بگیر خامهٔ مشکین ختامه را به بنان

مر این چکامهٔ فرخنده را ببر به‌ کتاب

زهی شهنشه دوران خدایگان ملوک

که با اسحاب‌ کَفت‌ساحت محیط سراب

تو آن شهی‌که ز معماری عدالت تو

سرای امن شد آباد وکاخ فتنه خراب

حسام سر فکنت بارور درختی هست

که بار او نبود غیر روین و عناب

ز بیم تیغ تو نالان پلنگ در کهسار

ز سهم سهم تو مویان غضنفر اندر غاب

ز شوق بزم تو امروز قدسیان سپهر

ز هر طرف متذکر به لیت‌کنت تراب

برای طوف حریم حرم مثال تو جمع

چو خلق در حرم ‌کعبه مالکان رقاب

سزاست از پی قربانی توجیش عدو

که در شمار بهیمند زی اولواالالباب

به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمیر

که بهر دفع شیاطین دولتیم شهاب

برافکنیم سراسر شکنجها به جبین

برآوریم یکایک پرندها ز قراب

ز خون خصم تو آریم لجه‌ای‌که در او

قباب نه فلک آمد چو قبهای حباب

الا به‌ بزم جهان تا نشاط و عیش و طرب

عیان شود ز بم و زیر تار چنگ و رباب

بود به‌کام موالیت نیش نوش روان

بود به‌جام اعادیت نوش نیش مذاب