گنجور

 
قاآنی

بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار

من به قربان سر زلفی‌ که آرد مشک‌بار

عید قربانست و ناچارم‌ که جان قربان ‌کنم

گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار

هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید

من که بی‌سیمم نمایم عید را قربان یار

یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین

کاوکنار از من چوگیرد از جهان‌گیرم‌کنار

سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا

از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار

روی‌او نورست‌و خویش‌نار و من‌زان نار و نور

گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار

خط‌ او مورست ‌و مویش ‌مار و من ‌زان‌ مار و مور

گه‌بدن‌کاهم چو مور و گه به‌خود پیچم چو مار

خار خار مار تار زلف او دارم به دل

بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار

تار زلفش زاده‌الله دام مکرست و فریب

ترک‌ چشمش ‌صابه ‌الله مست ‌خوابست و خمار

بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب

سجده ‌بر خورشید کردن ‌هست‌ هندو را شعار

هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس

یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار

بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین

کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار

تا به ‌کی قاآنی از عشق بتان ‌گویی سخن

هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیم‌وار

دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را

در کنار رحمت خود پرورد پروردگار

معرفت‌آموز تا ناجی شوی در راه عشق

ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار

در طواف‌کعبهٔ دل‌کوش اگر جویی نجات

کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچ‌کار

صدر و قدر ار خواهی اندر راستی‌کوش آنچنان

کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار

بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک

فخر دنیا ذخر دین‌ کان‌ کرم‌ کوه وقار

هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت

هم به چشم فتنه پاسش را مزاج ‌کوکنار

روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم

گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار

چون قضای آسمانی حکم اوبی‌بازگشت

چون نعیم ناگهانی جود او بی‌انتظار

صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل‌ کش

روبه او شیرگیر و کبک او شاهین‌شکار

حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او

راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار

قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر

جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار

ای میان خلق عالم در سرافرازی علم

چون میان سبزه‌زاران قد سرو جویبار

مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل

جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار

تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان

تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار

آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود

فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار

امر تو چون نور بی‌رنج قدم آفاق‌گرد

حکم تو چون وهم بی‌طی زمین‌ گیهان‌سپار

با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل

با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار

آب‌و آتش را بهم دادست عدلت دوستی

خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار

تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت

مشت‌ خاکی‌ هست از آن‌ بالا رود همچون غبار

بر سر پیکان چوبی نام عزمت‌گر دمند

نوک آن پیکان ‌کند از صخرهٔ صماگذار

بر فراز موج دریا نقش حزمت‌گرکشند

موج دریا جاودان چون‌ کوه ماند استوار

افتخار عالمی ‌گرچه درون عالمی

چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار

نوک‌کلکت آن‌کند با چشم بدخواهان‌که‌کرد

نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار

دین و دولت را نشاید فرق‌کرد از یکدگر

بسکه‌بیوستست‌از عدلت‌به‌هم‌چون پود و تار

گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست

در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار

ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست

سیم و زر در دست فیاضت نمی‌گیرد قرار

تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست

خواند نتواند جهان را هیچ‌کس بی‌اعتبار

تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع

کز یمین قطب ‌گه مایل شود گاه از یسار

میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست

زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار

تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی

تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار