گنجور

 
قاآنی

سیه زلف از بر آن چهر دلبر

چو دود می‌پیچد به مجمر

از آن پیوسته می‌بینی‌ که دارد

فضای عالم از طیبت معطر

سیه چون قلب نمرودست و باشد

در آذر همچو ابراهیم آزر

ز چینش طلعت دلبر فروزان

چو جِرم ماه از برج در پیکر

تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته

عقابی تیره پیکر زیر شهپر

معاذالله به صید طایر دل

عقابی کی چنین باشد دلاو‌ر

بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ

خرامد اندر آذر چون سمندر

علی‌الله زاغ هرگز می‌نگیرد

مکان همچون سمندر اندر آذر

ز سر تا پا همه تابست و حلقه

ز پا تا سر همه چینست ‌و چنبر

بهر تاریش تاتاریست پنهان

بهر چینیش صد چینست مضمر

بود تحریر اقلیدس تو گویی

زده بس دایره سر یک به دیگر

قمر را متصل دارد زره‌پوش

زره گویمش مانا یا زره‌گر

در او بس طیب و تاریکی تو گویی

بود مشکش پدر عودش برادر

سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع

همه ‌تن ‌‌کذب و چون ‌صدقست در خور

ره دلها زند هر دم به رنگی

زهی نیرنگ ساز و سحرپرور

همه اقلیم دل او را مسلم

همه اقطار حسن او را مقرر

به صورت عقرب و خورشید بالینش

به طینت افعی و سوریش بستر

نه موسی و ید بیضاش در جیب

نه زندان و مه ‌کنعانش در بر

به‌گونه تیره و درکینه چیره

چو غژمان افعی و پیچنده اژدر

ندیدم ای شگفت از مشک افعی

نباشد ای عجب اژدر ز عنبر

به افعی‌ کی شود مینو مقابل

باژدر کی ارم گردد مسخر

بود همسنگ‌ کفر از بس مشوّش

بود همرنگ شام از بس مکدّر

قرین گر کفر با ایمان صادق

رهین گر شام با صبح منور

به صید و قید دل دامان کینش

چو دزدان تا کمر دایم مشمّر

به قطع دست سارق شرع را حکم

ولی باید برید این دزد را سر

مرا زین ‌کهنه دزد از لعل جانان

نگردد هیچگه عیشی میسّر

دو سیصد بار افزون آزمودم

همی ملسوع را تلخست شکر

نه آدم را مگر از فتنهٔ مار

فراق افتاد با فردوس و کوثر

فری آن زلف مشک‌افشان که گویی

مر او را نافهٔ آهوست مادر

ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت

وزو در چهرهٔ دلدار زیور

پرند و شین‌ که از سودای جانان

پریشانتر بدم از زلف دلبر

به رشک لعبت فر خار و کشمیر

درآمد از درم آن سرو کشمر

به عارض هشته یک خرمن شقایق

به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر

دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل

دو چشمش‌ هر یکی یک باغ عبهر

ز مشکش در قمر درعی هویدا

ز سیمش در کمر کوهی مستّر

مرا زان کوه غم چون‌ کوه فربه

مرا زان مشک تن چون موی لاغر

کمر همواره در کوهست و او را

بود زیر کمر کوهی موقر

به‌کوه او زبر هر کس فرا شد

شود بر هر مراد دل مظفر

غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت

رخش‌ گل‌ گل چو باغ از آب ساغر

چو دور هشت و نه طی شد ز مستی

قرین فرش بستر کرد پیکر

من از جا جستم و بوسیدم لبش

کشیده همچو جانش تنگ در بر

گرفتم کام دل چونان که دانی

که دیو نفس غالب بود بی‌مرّ

به خود گفتم که قاآنی بهش باش

که راه دین زند نفس بد اختر