گنجور

 
کمال خجندی

ای مردم دو چشمم مثل رخت ندیده

لیکن جمال خوبت رشک فرشته دیده

گفتی بروی چشمت خواهم قدم نهادن

گفتی ولی نکردی یک روی مانده دیده

با عارض تو زلفت کرده دراز دستی

بارب بود که بینم دست ورا بریده

دی از چمن نگارم چون شاخ گل برآمد

تا با خود آمدم من عقلم ز سر پریده

همچون کمال بیدل مردم ز اشتبافت

نا ذکر تو بگفته تا نام نر شنیده

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode