گنجور

 
بیدل دهلوی

بس که زخم‌ کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند

هرچه را دیدم درین مشهد تبسم می‌کند

چشم بگشا بر حصول جستجو کاینجا چو شمع

نقد خود هرکس به قدر یافتن ‌گم می‌کند

پختگان دامن ز قید تن‌پرستی چیده‌اند

باده‌ات از خام‌‌جوشی خدمت خم می‌کند

هیچکس از بی‌تکلف زیستن آگاه نیست

آدمی بودن خلل در عیش مردم می‌کند

زین ‌نفس سوزی ‌که دارد خلق ‌بر طاق‌ و سرا

سعی عبرت‌بافی‌ کرم بریشم می‌کند

پیش‌بینی‌ کن ز ننگ حسرت ماضی برآ

بر قفا نظاره‌ کردن ریش را دم می‌کند

دهر لبریز مکافات‌ست اما کو تمیز

کم‌کسی اینجا به حال خود ترحم می‌کند

از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد

سرمه‌گون‌ چشمی درین ‌مخمل‌ تکلم می‌کند

هرکجا باشد قناعت آبیار اتفاق

پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می‌کند

رحم بر بی‌مغزی ما کن ‌که این نقش حباب

خویش را آیینهٔ دریا توهم می‌کند

بیدل از بس بی‌نم افتاده است بحر اعتبار

گوهر از گرد یتیمی‌ها تیمم می‌کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode