گنجور

 
فضولی

وقت سحر سوی چمن انداختم گذر

تا رفع گردد از گل و سبزه ملال من

چون پا بروی سبزه نهادم بطعنه گفت

کای بی خبر نه مگر آگه ز حال من

گر پایمال تو شده ام کم مبین مرا

بنگر که هست صد چو تویی پایمال من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode