مگذر ز راستی و ببین بر کمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شد واقف از خیال من آن مه بحال من
نگذاشت فرق ضعف ز من تا خیال من
بستم خیال کام دگر زآن دهن ولی
کاری نکرد هیچ خیال محال من
گفتم سگ توام سبب اینست غالبا
[...]
موقوف انقطاع بود اتصال من
از خود گسستن است کمند غزال من
چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من
آبی که نیست در جگرم می کند سبیل
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.