گنجور

 
سعیدا

مگذر ز راستی و ببین بر کمال من

از خاک، قد خمیده برآید نهال من

خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود

هرگز نبسته صورت آن در خیال من

از کثرت ظهور چو خورشید در جهان

شد عمرها که می گذرد ماه و سال من

بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم

آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من

تا می رسانمش به لب از خویش می روم

جام می است مرشد صاحب کمال من

دل های مرده را سخن من دهد حیات

آیینه را به جوش درآرد مثال من

یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا

ماه تمام و قامت همچون هلال من

از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار

نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode